نامه شصت: بر چشم شور لعنت!

چشم اصولا در تمامی فرهنگ ها، یک عضو کاملا فعال بوده. در فرهنگ ما، این چشم یک کاربرد فراتر دارد و آن هم "چشم زدن" هست . سوال اینجاست که چشم شور آیا واقعا هست یا نه؟ به زخم چشم باور دارید یا خیر.

به نظرم اگر مراد چشم سر باشد، به خودی خود که شور نمی تواند باشد، این چشم خیلی بخواهد شورش را درآورد اشک می ریزد، باعث بدبخت و بیچاره شدن ملت نمی شود ،یا اگر بشود، مجنونی، فرهادی چیزی از خود بجای می گذارد. پس مراد همان چشم دل است. یعنی آیا می شود دل یکی شور شود چنانکه با تعریف کردن از خوبی های دیگری باعث خراب شدن آن شود؟ خوب جواب این شاید یک بله قوی نباشد، اما نه هم نیست. حسادت و کینه و آز و بخل وقتی درون سینه جای گرفت، هر موفقیت و خوبی شما تیری است درون این تاریک خانه که لاجرم بردل نشیند! و این دل وقتی سوخت میزند قضا و قدر را حسابی به نفع اهداف تروریستی خود تغییر می دهد. حتما شما هم از اینها دیده اید. که به هر جایی هم برسد، باز به شما که میرسد کافیست آن روز یک مدل موی جدید، ساعت نو و یا بند کفش زیبا داشته باشید، آنچنان با حسرت به آن نگاه می کند که از خودتان شرمسار می شوید. اصلا اگر بلایی هم سرتان نیاید، خود خوره پیدا می کنید که ای داد! دل این را شکستم. خوب یکی نیست بگوید آن دل! مشکل دارد! آن چشم نیاز به عمل دارد.

کوته فکری و تنگ نظری! چشم دل را شور می کند... . اما چرا همش از این خرافات (شایدم حقایق تلخ) بگوییم..بگذار برای یک بار هم شده در مقام چشم شور، ادب از که آموختی بشویم.

تا حالا شده از موفقیت دوستتان، از خوشحالی او، از عشق زیادش، از ماشین باکلاسش و غیره...احساس فوق العاده خوبی پیدا کنید و در دلتان بگویید ای کاش بیشتر داشت و خوشحال تر بود؟ اگر چنین است، قدر دل سالمتان را بدانید. و الا اگر ذره ای به چیزهایی مثل حسادت، رشک بردن و اینها دلتان غنج می رود، کمی به درون خود نگاه کنید. این چشم ما ، دائما مثل یک نقطه ای است که روی دایره زندگی می چرخد و به اطراف نگاه می کند. انسانهای سالم یک کار سخت را هم انجام می دهند و آن این است که هر روز درون دایره زندگی اشان هم می روند و خود را چکاب می کنند. اصل مهم این است که با خود رودربایسی نداشته باشیم. صادقانه اگر حسودی می کنیم، بگذاریمش کنار و رو به سلامت دل برویم.

نامه پنجاه و نه: مسئله این است!

نوشتن یا ننوشتن. لئو تولستوی، منشی داشت که هر چه بزبان می آورد می نوشت، تا خدای ناکرده کلامی از این نویسنده و اندیشمند هدر نرود و جوانه فکری که بر سر زبانش آمده خشک نشود. اما از طرفی، با خودم فکر می کنم، آدمی تا چیز بدرد بخوری برای نوشتن ندارد، تا وقتی فکر دقیق و زیبایی ندارد، نباید بنویسد.

 

 

این جاهای خالی را ببینید. سه مطلب نوشتم و حذفشان کردم. دچار وسواس شده ام.

نامه پنجاه و هشت: اگر می توانستم ....

اگر می توانستم....

نقش خیال میزدم بر بوم زندگی

و رنگ ها را عاشق هم می کردم

و خورشید را شب به آسمان می آوردم.

اگر می توانستم...

بوی باران را به درازای زندگی امتداد می دادم

لبخند کودکی را بر سر هر شاخه ای

از زبان هر پرنده ای سر می دادم

اگر می توانستم...

بوی گل رز سرخ را می سرودم،

صدای شبنم را روی برگها آواز می خواندم،

اگر می توانستم...

دریاها را دم در خانه هر کسی می ساختم،

و ابرها را تشک آرزوهایشان می کردم.

اگر می توانستم...

عشق را معنی می کردم،

دل را کاشانه ای می دادم،

و روی دیوارش می نوشتم :

دوستت دارم.

 

نامه پنجاه و هفت : اگر من دختر بودم!

دوست خوبم خانم "دختر دهاتی" منو دعوت کردند که بگم اگر دختر بودم چه کار می کردم.

خوب من اگر دختر بودم، لابد مثل بقیه دخترها به فکر زیباییم بودم. از آرایش کردن و صبح تا شب به چشمای خودم نگاه کردن لذت می بردم. به خودم قول می دادم هیچ پسری رو سرکار نگذارم، اما وقتی یک آدم زشت و بی پول عاشقم می شد، و من روم نمی شد بهش بگم نمی خوامت هی بازیش می دادم. تا اون بالاخره قاطی کنه و بره و یا اینکه یک پسر خوب گیرم بیاد! البته اینا اسمش سرکاری نیست، زندگیه! نمی خواستم دلشو بشکونم. ولی به من ربطی نداره، پیش اومد دیگه، من که نمی تونم همه عمرمو با یکی که هیچ احساسی نسبت بهش ندارم زندگی کنم! بعدشم من که متعهد نشدم عاشق این آقا باشم! اون عاشق من شد، به من هیچ ربطی نداره. منم حالا عاشق یکی دیگه شدم...اه! حالم بهم خورد از اینطور دختر بودن!

سناریومو عوض می کنم، می شم یک دختر محجبه، با خانواده و با تحصیلات و همه چی تکمیل. پاشنه در خونمون رو خواستگارا در می آوردن. ولی من تو رویاهای بزرگی سیر می کردم. دلم می خواست تو رشته ای که می خونم سرآمد باشم و بهترین کار رو تو اون زمینه گیر بیارم. پس باید خواستگارم خیلی از من سر می بود. تازه پسره نباید قبلا با کسی رابطه ای می داشته. من وقتی نماز و اینا می خونم فکر می کنم خدا فقط مال خودمه! بالاخره یک پسر پولدار گیرم میومد و قید همه مصلحت اندیشی ها رو میزدم و زنش می شدم و آخ جون با مال و ثروت و عشقش به چه جاهایی می رسیدم...اه! بازم حالم بد از اینطور دختر بودن!

شاید یک دختر زشت با یک دماغ بزرگ و چشمای چپکی و چپول و ابروهایی که باید با ساتور اصلاح می شد، می شدم. در اینصورت رو می آوردم به سمنو پختن، نذری دادن، تو مجلس این و اون خدمت کردن. شب تا صبح تو اتاقم گریه کردن، به زمین و زمان فحش دادن. آروم بودم، اما یهو می زد به سرم و هر چی اطرافم بود می شکستم. از همه پسرا بدم میومد. حتی پسر مش قاسم بقال که اومده بود خواستگاریم. کثافت فکر می کرد دنبال جنس اومده انگار نه انگار من آدمم!!! ....اییی! اینم نمی خوام.

اگر دختر می شدم، دستای کوچولومو به سمت باباییم می گرفتم، میومدم رو پنجه پاهام. با چشمای درشتم نیگاش می کردم، تا بالاخره بغلم کنه. بابام که موهامو ناز می کرد سرمو میمالوندم بهش. دستاش همه پشت و پناهم می شد، تو ۵ سالگی می موندم حتی اگر ۵۰ سالم می شد. باهاش قهر می کردم، باهاش آشتی می کردم، می بوسیدمش، لیوان آب می دادم دستش، به چهره شکسته شدش نگاه محبت آمیز می کردم.... اینو دوست داشتم.

اگر دختر می شدم، همه رویاها و آرزوها و احساساتم رو نگه می داشتم فقط برای یک نفر که ارزششو داشته باشه. حرفهای دوستامو فک و فامیل رو تحمل می کردم، بجاش روحم رو بزرگ می کردم. اگر یک نفر رو می دیدم که واقعا شایسته بود، حتی خودم بهش پیشنهاد ازدواج می دادم و خودم رو برای جواب نه! شنیدن آماده می کردم. اگر به خونه آرزوهام می رفتم، هر روز یک آرزوی جدید برای همسرم می آفریدم، حتی اگر اون این چیزا سرش نمی شد. هر روز بهش بیشتر محبت می کردم. من خودم رو وقف می کردم....نمی خوام دختر باشم!

دختر بودن، دل بزرگی می خواد، روح جاودانه ای می خواد. آدم باید خورشید باشه تا بهش بگن "خورشید خانم" ، آدم باید ماه باشه تا بهش بگن "خانوم ماهه" ، آدم باید زمان باشه، تا بگذره و ببخشه و بره درست مثل یک خانوم. اگر من دختر بودم، قدر روح و جسم زیبایی که خدا برام آفریده رو می دونستم، و سعی می کردم همچون زیباییم، همچون لطافتم، بهترین مخلوق اون باشم. اگر من دختر بودم، می شدم عشق، می شدم خدا.

نامه پنجاه و شش: تقدیم به دوست عزیزم

دایره، مربع، مثلث، دو خط، یک خط، یک نقطه، هیچ. هیچ، خالی،بدون شکل غریق در بی شکلی حالا جلو تر می روم . همه جا تاریک است. هیچ چیز نیست جز تاریکی. سخت ترین کار دنیا عبور از تاریکی است. سعی می کنم دیگر تاریک هم نبینم. تهی می شود. هیچ هیچ. اما هیچی را احساس می کنم.پرده هیچی را کنار می زنم و از پشت آن چشمم به تنهایی می افتد.
از همه رفیقهای نیمه راه
از همه خائنین به وفاداری
از همه خودخواهها
از همه زشتی بین ها
از همه تحقیر کنندگان
از همه مسخره کنندگان
از همه کسانی که نادیده ام گرفتند
هدیه ای گرفتم. از تمامشان. از تک تکشان.
تنهایی.
از تمام لذات دنیا، تنهایی را دوست دارم
و او نیز صادقانه مرا دوست دارد.

نامه پنجاه و پنج: قصه نو کوچه ما

بشر ذاتا به داستان شنیدن علاقمند است و برای همین داستانگویی را پیشه کرد. تا روزگاری مثل عصر ما، فیلم ها زاییده داستان گویان شدند و عضوی از خانواده خاطرات ما. داستانهای کتابها، داستانهای شفاهی، داستانهای فیلم ها، بعد از تعریف شدن، هر چقدر هم که زیبا باشند، به کناری، می روند و در آنجا جزو خاطرات می شوند. داستان ها و فیلم های جدید می آیند و تو می ترسی داستانها و فیلم های مورد علاقه ات را گم کرده باشی. اما خاصیت زمان و چرخش ادوار به همین گذشت از خاطری به خاطر دیگر است.

کوچه سار زندگی

پارسال در این کوچه تاریک با کور سویی از امید پای گذاشتیم، و آمدیم تا در انتهای کوچه در را باز کنیم به امید روشنایی تازه. در این کوچه عزیزانی را جا گذاشتم، عزیزی را جا گذاشتم که جانم بود، از کنار همه دیوارهای سیاه عبور کردم، از زیر نور. من عضو کوچکی از یک قصه بودم. که روزی با قصه های تازه فراموش می شوم. معلوم نیست باز کسی قصه مرا بخواند. اما چیزی را که می دانم این است که هنوز قصه گو قصه می گوید و من قصه را بازی می کنم. درب انتهای کوچه را باز می کنم و به کوچه سال نو وارد می شوم. به امید چراغهای بیشتر، دیوارهای سیاه کمتر، و دست گرمی که درون دستم بگیرم و درب سال بعد را باهم بگشاییم.

سال نو، در این نخستین ساعات سال جدید، بر همه دوستان مبارک.
خورشید عزیز، یک سال به دورمان چرخیدی، امشب را آسوده بخواب، فردا روز از نو!

نامه پنجاه و چهار: آواتار

آواتار

اول از همه باید بگم، در تمام مدت فیلم، ذوق و شوق داشتم. انگار من هم با جیک سولی، وارد دنیای جدیدی شده بودم. فیلم آواتار، یک تلاش موفق، برای ارائه یک زندگی مجازی بود. امروز روز، در هنر بصری، مخصوصا حوزه سینمایی، تلاشهای زیادی برای توسعه جایگاه زندگی مجازی و زندگی در تفکر (معنویات و خیالات) صورت می گیره. نمونه ی بارز اولیه آن سریال لاست بود و بعد سعی شد با استپ فوروارد این رویه ادامه پیدا کند. جدای از بحث بررسی و نقد سریال لاست، می شود گفت اولین تاثیر این فیلم، زندگی مجازی است که بیننده تحت تاثیر زندگی با هنرپیشگان تجربه می کند. آواتار از همین جنس هست. برای اینکه سخن به درزا کشیده نشود در چند بخش به این فیلم می پردازم:

1- فکری که دائم مرا در طول این فیلم، از نقطه ابتدا تا نقطه انتهایی همراهی می کرد این بود که "جیمز کامرون" خداست،  و منِ بیننده، جیک سولی هستم که در دنیایی که او آفریده دوباره متولد شدم. انگار کامرون و گروهش هر آنچه که تصور می کردند، آفریدند و جلوی دوربین به تماشا گذاشته اند و اصلا چیزی بنام محدودیت وجود نداشته. همه چیز کامل آفریده شده، نه سرسرکی و از روی ناچاری. سرزمین عجیب و زیبای پاندورا، وسایل پیشرفته نظامی و علمی، چهره سازی زیبای آوارتارها وحیوانات... . جزییات بسیار تاثیر گذار و اینکه چنین تفکری را به عرصه وجود آورده اند، یک کار خداگونه است. PeterTraversمنتقد مشهور امریکایی در مورد این فیلم گفته : "آواتار این را روشن کرد که یک فیلم چه کارهایی می تواند بکند! استعداد کامرون به بزرگی رویاهایش است". کادر بندی های زیبا  و عمیق و به موقع، که در طول فیلم کمتر پیش می آید که با خودتان بگویید "عجب فیلمبرداری زیبایی!!" ، چون چنان کادر بندی ها پیوسته است و تدوین عالی صورت گرفته که شما درون فیلم هستید و نه یک شاهد صرف. اگر یک باراین فیلم را فقط به قصد دیدن نوع چرخش ، حرکت و عمق کادر در فیلم برداری ببینید، با خودتان می گویید این همه حرکت بود و بار اول متوجه نشدم؟


2- نقش اسطوره ها در این فیلم، نقش بسیار مهمی است که دوست خوبم در بلاگ براده های قلم به خوبی به آن پرداخته اند. یک تم جدید که سازندگان و نویسندگان دنیاهای مجازی به آن توجه وافری دارند، حضور معنویات است. معنویاتی که معرفی می شود برداشته شده از همه ادیان و باورها و آیین هاست. اما این حضور معنویات برای چه است؟ خوب وقتی شما وارد نت ورک می شوید، قید واقعیت را می زنید، و خلاء عدم وجود اجسام، با فضاهای معنوی قابل بازسازی است. طبیعت گرایی، همیشه آن چیزی است که سازندگان دهه ی اخیر به آن توجه داشته اند. چون با اعتقاد کسی بازی نمی کند که بعدا دردسرساز شود، و از طرفی حس خوبی را در بیننده القا می کند. در این میان همیشه نقش دانشمندانی تعریف می شود که می گویند " باید یک نمونه ازش بردارم" تا یک  شک همیشگی القا شود. هیچ وقت در مورد معنویات ارائه شده در قصه بحث مشخصی صورت نمی گیرد و راه انتخاب را باز می گذارند.


3- ریشه ها! یک نماد بزرگ بر روی این فیلم است. وقتی می خواهی سوار طبیعت شوی باید بن مایه و ریشه خودت را با طبیعت پیوند بزنی، حسش  کنی ، با او نفس بکشی، پاها یا بالهای قدرتمندش را حس کنی و آنگاه طبیعت رام تو خواهد شد.  وقتی غریبه ای را می بینی اول ریشه اش را بپرس. در صحنه ای که جیک سولی تازه وارد قبیله می شود، همسر رییس قبیله به دقت موهای او را نگاه می کند. درخت ارواح چیزی جز ریشه ها نیست. همانهایی که درونش صدای اجداد، که همان ریشه ها هستند می آید. برای تولد دوباره، ریشه ها (تجربیات اجداد) تو را با خود می برند و در تولد دوباره ات نقش دارند. یک جد ممکن است طبیعت باشد (همانطور که نیتری درباره اجدادش می گوید). یک شبکه سالم، از پیوند ریشه های سالم بوجود می آید و درخت سکونت یعنی جامعه یا یک تمدن را بوجود می آورد. تمدنی که آداب و رسوم خود را دارد، باورهای با ارزش خود را دارند و متخاصمین ممکن است کالبد (آواتار) ها را نابود کنند، ولی روح ها در درخت روح (ریشه ها، تجربیات و اصالت) باقی می مانند و باز متولد می شوند و نسل نو را خواهند ساخت. این فیلم پر از نماد هست. از لحظه گم شدن جیک در جنگل، تا انتهای فیلم، طعنه های نویسنده اصولی را در عمق خود بازگو می کند.  پرواز، بعد از مرحله جنگجویی است. تا کسی خود را ثابت نکند پرواز نمی کند ...و دهها نکته دیگر که در اینجا نمی گنجد. کامرون و تیمش در این فیلم خیلی به اشیاء بزرگ توجه کرده اند. شاتل غول پیکر، هلیکوپتر غول پیکر، آبشار مرتفع؛ کوههای روان بلند و حتی آواتارهای غول پیکر...همه ابزارهای نشان دهنده شکوه در این فیلم بود.

4- خیلی از منتقدان این فیلم را سیاسی ارزیابی کرده اند. به نظر من بیراه هم نگفته اند. یک جمله ای را کلنل موقع حمله دوم به زبان می آورد که به نظر خیلی سیاسی می آید. یک کاراکتر مثل او که قلدر مآب است و احساساتش را نسبت به زیبایی و انسان و غیره در راه انجام ماموریت از بین برده،  و هدفش پیروزی عملیات است، می گوید: " وقتی با ترور با تو می جنگند باید  با ترور جواب داد". از یک طرف پرزیدنت این تشکیلات، به فکر منافع مالی است که هزینه حضور آنها را تامین می کند. Armond Whiteکه برای نیویورک پرس مطلب می نویسد ، نوشت: جیمز کامرون تمام شخصیت های منفی اش را در پست های آمریکایی مثل نظامی گری، کاپیتالیسم و امپریالیسم معرفی کرده. کلنل جایی می گوید : "جنگ است و غیر نظامیان هم باید تاوان پس بدهند" و درست جمله ای را می گوید که بوش، در جواب منتقدینش می گفت.  در این اثر ما شاهد حضور تکنولوژی و قدرت مطلق در یک سو و مردمان عادی و بیچاره ای که جز اعتقاداتشان و محل زندگی اشان چیزی ندارند  در سوی دیگر هستیم. و به درستی طرف دوم مغلوب می شود. اگر چه در انتهای داستان معجزه سیاره، به دادشان می رسد. حس پردازی ناوی ها، موقعی که درخت می افتد واقعا قابل توجه است. مخصوصا در جامعه امریکایی که چندی است معتقدند همه عربها را باید از بین برد! چند وقت پیش یک فلسطینی خود را به شکل آواتار در آورده بود و خود را به دیوار حائل رسانده بود. این حکایت از تاثیر سیاسی این فیلم دارد:


5- یک نقد خیلی جدی در مورد داستان فیلم وجود دارد، و آن اینکه این داستان نزدیک داستان "رقصنده با گرگهاست" یا شبیه " جنگ ستارگان است " و یا اینکه شبیه "ارباب حلقه ها" می باشد. نقد درستی هم هست، چون این داستان شالوده ای از اینهاست. یک فرد منتخب، که امید جامعه ای می شود (ارباب حلقه ها)، حضور ناوگان عجیب فضایی امریکا (جنگ ستارگان) و داستان بومی شدن یک غیر بومی (رقصنده با گرگها). آواتار دارای چنین مشخصاتی هست اما نباید فراموش کنیم که یک مارین (تفنگدار دریایی) که هدفش انجام ماموریت هست، و از ناحیه پا فلج می باشد، در تولدی دوباره، یک ناوی می شود که متعهد به اجتماع است. نقش او هنوز یک سرباز است، ولی سربازی که دیگر فلج نیست و نو شده.

خوب خیلی طولانی شد، عذر خواهم اما بازهم کلی نکته در مورد این فیلم ماند. در آخر این را هم بگویم که بعد از دیدن این فیلم احساس کردم چقدر خوب است که مردمان لباس می پوشند، زیرا لخت راه رفتن (به شیوه آواتارها) زیاد هم تناسب زیبایی را رعایت نمی کند.

 

نامه پنجاه و سه: دیگرانی روی دیوار

دیوار را تماشا می کنم. ردهای رنگ را دنبال می کنم، شاید چیزی بخواهند بگویند. تصویری مجسم می کنم، و بعد با دستم رویش می کشم تا پاک شود. بین خیالاتم غرق می شوم و متوجه نمی شوم دیگرانی هستند که به کارهایم می خندند. می گریم. به نظر من هر خندیدن به رفتاری که نمی دانی برای چه است، گریه ی صاحبش را می طلبد و الا صاحبش دیوانه است. این همه دلتنگی را چطور در کسری از این بدن جا داده ام، نمی دانم. ولی وقتی امساک از صحبت داری و حتی با خودت هم حرف نمی زنی، چیزی درون مغزت رشد می کند و تو را آن سوی خیال، آن سوی افکار قرار می دهد. جایی که نظرات دیگران برایت کوچکترین ارزشی ندارد. مثل یک گوشه دنج و خلوت و آرام است. اگر فضای فکر تاریک هم باشد بهتر. خودت و خودت خلوت می کنی. این وسط یکی می خواهد تو را بخنداند. جای گریه دارد. یکی می خواهد تو را به منطق آورد. جای گریه دارد. می گویند : ای بابا مرد که گریه نمی کند! و بازهم جای گریه دارد. چقدر دلم پر از گریه است و بی وفا چشمانم، یاری نمی کنند. یاد نگرفته ام اشک بریزم. فقط درون دلم طوفانی برپا می شود و صاعقه ای از غم می زند و باران فکر همچون اشک فرود می آید و من در تنهایی خودم خیس می شوم. بعضی وقتها این کنج دل، این تنهایی ناب، در بستر خاطرات حادث می شود. آنگاه است که دنیا را چون روزی می یابی که به غروبش نزدیک می شود و تو هنوز بیاد نسیم صبح هستی که بیدارت کرده. می مانی که فردایی هست یا در همین امروز دفن می شوی و غروب  آخرین چیزی است که می بینی. اما خاطرات امان یافتن پاسخ را به تو نمی دهند.  می دانید، در این روزگار سخت و سرد و تنهایی، خاطرات یک بار اضافه ای شده است که بر روی دوش خمیده ام به این طرف و آنطرف می کشم. اصلا هیچ پاک کننده ای هم نیست که آنها را با خود ببرد. فقط می توانم درون دلم اشک بریزم. لبخندی بزنم و به دیوار اتاقم خیره بشوم. دیگران هر چه می خواهند بگویند، زندگی خودم است و تنهایی خودم. اگر راست می گویند تنهایی خودشان را علاج کنند.

نامه پنجاه و دو: آینده، فیلم و کمی سفسته

خب! خب خب! (به سبک فرنگی بخونید).

بالاخره همزمان با دهه فجر انقلاب اسلامی و جشنواره فخیمه فیلم فجر، در دیار کفر، نامزدهای آکادمی هنر یا همون اسکار معرفی شدند.

بهترین فیلمهای معرفی شده در بخشهای مختلف عبارت بودند از :

Avatar, The Blind Side, District 9, An Education, Up in the Air, A Serious man,, up,Precious: Based on the Novel 'Push' by Sapphire, The hurt locker,Nine,Inglourious Basterds, Coraline, Sherlock Holmes,...

 

             

آواتار که داره به رکورد فروش "تایتانیک" میرسه، و مضمونی نهفته داره که صحبت در موردش بسیاره.

An Education  و فیلمهایی از این دست، دنباله رو سیاست نوین امریکاست. می دونید که شعاری در امریکا از دهه 50 وجود داشت با عنوان "Shop Till Drop"، و در این بحران اقتصادی، فیلمهایی در زمینه چگونه پس انداز کردن سرمایه در قالب های مختلف(ژانرهای مختلف سینمایی) تولید شدند. An Education  با نگاهی به افسانه "لولیتا" چنین مضامینی رو در بر داره. Up in The Air هم حاوی چنین مفهومی است. اصولا سال 2009 سال ساخت چنین فیلمهایی بود. حتی واژه ای به نام "Shopaholic" دوباره بر سر زبانهای مردم افتاد و فیلمی با همین اسم هم ساخته شد که خرید بیش از اندازه رو در دوران رکود اقتصادی، چیزی همتراز اعتیاد معرفی کنند.

انیمیشن های UP وCoraline هر دو در برگیرنده مفاهیمی عمیق در یک قالب ساده هستند. هر چند UP فقط در 20 دقیقه اول عالیست و باقی فیلم با وجود بار معنایی چنگی به دل نمی زند، اما انصافا انیمیشن زیبایی است. Coraline و دکمه هایش، چیزی است که فقط توصیه می کنم ببینید و زیاد به این که چه قصد و غرضی پشت آن است توجه نکنید و مفاهیم زیبایی که منتشر می کند را دریابید.

در مورد باقی فیلمها ، بعلت ندیدنشان نظری ندارم. اما در بخش بین الملل فیلم "Ajami"، ساخته اسراییل هم کاندید شده. عجمی، محله ای است در تلاویو، که "عربها " در آن ساکنند که شامل مسیحیان و مسلمین است. در این فیلم سعی شده، تلاویو را شهری مملو از آسایش نشان دهد و "عجمی" را همسان محله "هارلم" نیویورک، محله ای در ظلمت فرو رفته نشان دهد. در این فیلم از "عجمی" ها حمایت شده. یک پوز روشنفکرانه و سازشکاری جدیدی است که از طرف صهیونیستها ارائه شده و در آن "آزادی بیان عرب" در تلاویو را جزء حقوق مسلم "فلسطینیان" دانسته. این یعنی اینکه 2 بعلاوه 3 می شود 5. اما شما دلتان می خواهد بشود 6 و زورش را هم دارید. جواب را 6 می گذارید، و 3 را بها می دهید، و 2 را کتک می زنید و می گویید 3 شو! تا جواب ما درست دربیاید. یک منطق قاطی از"حقایق+ دروغها+ شک ها+ نادانسته ها" که با طراحی هنرمندانه می شود نشان داد بله! باید به فلسطینها هم حق صحبت داد اگر چه انها مواد مخدر به خورد ما می دهند، اگر چه آنها نسبت به لطفی که به آنها می کنیم ناسپاسند (در این فیلم، شخصیت مسلمان-عرب ، مواد مخدر به تلاویو می آورد تا روزی خود را بگذراند و از طرفی رییس اسراییلیش به او خیلی محبت می کند و ....). کلا این مجموعه دروغها و منطق های جدید چیزی است که قرن جدید با آن مواجهیم.

هنری کسینجر امریکایی می گوید: برای نظم نوین جهانی ما هر 10 سال نیاز به تاریخ سازی داریم. ما باید بستر حوادث را آماده کنیم، تا خاطرات بمانند . و مدیریت ما در تاریخ و در روند تشکیل دنیای جدید ارجح باشد. سال 2001، مجموعه ای از ترفند ها و سیاست ها و دروغها و منطقهای جدید، 11 سپتامبر را آفرید. سال 2012 میعادگاه حوادث تازه دهه دوم قرن جدید است. گوگل به صورت فعل در لغت نامه های اکسفورد و لانگمن جا خوش کرده. امروز در ایران، استفاده از گوگل نمره 1 را دارد و در دیگر کشورها جزو 3 رتبه اول است. جایی که مدیریت اینترنت به گوگل اهدا می شود و گوگل از زمان پیدایش، هیچ دیتایی را حذف نکرده. تمام آی پی های کاربران موجود است. روترهای (سرشبکه های اینترنت) باج به گوگل می دهند تا بمانند. ابزاری مجانی، به قیمت مدیریت جهانی جدید. در دهه سوم این قرن، یعنی 2020، دنیایی از عجایب خواهیم داشت. فیلمها، زنده خواهند شد، و دنیا کارگردان خواهد داشت.

پ.ن:

1- جشنواره فیلم فجر، خیلی خوب است! ماه است، گردالی، با صورت لکه دار! اما آیا فیلمی برای پس انداز، فیلمی برای آزادی، فیلمی برای استقلال، فیلمی برای رشادت و... ساخته می شود؟ سینمای ایران یا در باجه فرو رفته که عشق دختر (پولدار-فقیر) نسبت به پسر (پولدار-فقیر) ته فیلم هنری آن است. مثل هندی ها، تمام سناریوهای دنیا را سر هم می کنند و شما در 90-120 دقیقه همه داستانهای خوب دنیا را می بینید با بدترین اجرا!  یا اینکه فیلمها به معنا گرایش پیدا کرده اند و خنده دار است که کسی معنا را نمی تواند نشان دهد. با احترام به کارگردانهای خوبمان باید بگویم هیچ کس عرضه درست کردن فیلم معنایی که بیننده در عمق هر صحنه از خود بی خود شود را ندارد، و یک مفهوم را بازی می دهند و آخر فیلم تماشاچی را با سوالهای فراوان تنها می گذارند بی آنکه بر او تاثیری داشته باشد. اگر علی حاتمی فیلم مادرش ماندگار است بخاطر این است که حتی تیتراژش با خط"نستعلیق" و زیر نظر او هست. یک فیلم امریکایی که تمام می شود، شما 10 دقیقه اسم اعضای ساخت فیلم را می بینیدکه هر کدام در پست خود در نهایت دقت هستند. سینمای ما پراید است، هر چقدر هم روی آن فرمان هیدرولیک و ABS و ایربگ و ...بگذاریم، بنز نمی شود. بالاخره یک فرقهایی در جزییات که باهم دارند.

2- پ.ن در این پست به معنی "پس نتیجه" آمد و هیچ ارزش قانونی ندارد.

نامه پنجاه و یک: داریم فرووووود میایم!

خوب از اونجایی که طی سال گذشته چندین سانحه هوایی داشتیم، و بیشتر حوادث هوایی خطوط ایران هم در موقع لندینگ یا همون فرود هست، شما رو دعوت می کنم با این مقوله عجیب آشتی کنید.

و از اونجایی که خودم زیاد بیگانه نیستم و به یک طریقی درگیر روندن این غولهای پرنده شدم، می خوام با این پست از زحمات خلبانهایی که صبح تا شب پشت رول این طیاره ها هستند قدر دانی کنم. یک دوست خلبانی داشتم، می فرمودند، الان ۲۰ سال ِ که خونه ی من همین کابین چند متری هست. خلبانهایی که صبح تا شب بدون اشکال می رونند، و کوچکترین اشتباهات اونها حوادث تلخی میشه که شاید جبران پذیر هم نباشند و البته  این رو از یاد ما ببره که چقدر زحمت می کشند. به این عکسها خوب نگاه کنید ، نمی دونم همیشه حس می کردم، هواپیما و فرودگاه غریب هستند. حتی فرودگاهها به یک شیوه خاصی شیک و تنها هستند:

بویینگ ۷۳۷ - در حال فرود : چقدر این باند بی انتها دیده میشه و چقدر کمک خلبان(سمت راست) ریلکس نشسته.

عکس فوق العاده ایه مگه نه ؟ از اون سرمای اطراف باند ا سردم شد. و این چراغهای ابتدای باند رو ببینید، مثل یک سرباز، حتی تو این هوا آماده اند به خلبان بگند ما اینجاییم!  فرود بیا!

انگار تو باد لیز می خورده هواپیما موقع فرود....چقدر جای زیبایی هست برای فرود!

خلبانان روسی رو می بینید در حال اپروچ (تقرب) به باند...راستی توپولوف رو همین روسها ساختند! (چراغهای باند رو می بینید، امید هر پرنده ای هستند)

اینم یک ایرباس با دو تا ای پی یو، یا همون کامپیوتر، که تمامی امور خلبانی رو انجام میدن. انصافا کابینش زیباست.

اینم باند فرود ایلینویز امریکاست، اونطرف هم شهر شیکاگو با برجهای معروفش. چقدر این باند تنهاست ....

این عکس رو هم یکی از دوستان که کمک خلبان هستند گرفتند. آسمان ایران! البته موافقید که اسم هواپیما رو نگم؟

راستی هر پروازی رو فرودی هست، ما ها خیلی وقته شروع کردیم به پرواز، بعضی ها بین راه با کوچکترین اشتباهی منحرف شدند و سقوط کردن، دلشون خوشه که اسمشون پرندست. بعضی هامون هنوز داریم اوج می گیریم! بعضی ها اینقدر حساس و مسولیت پذیر هستند که هیچ اشتباهی نمی کنند، تا خود لحظه فرود...اما چراغهای باند، از دور دارند فریاد می زنند :"ما اینجاییم!! "

 

پ.ن: موقع فرود کمربندهاتون رو ببندید!!